بعد از چند روز استراحت مطلق تو خونه تصمیم گرفتم که خودم رو جمع و جور کنم و به دعوت یکی از دوستان که به تازگی توی بیمه مشغول شده برم و سری به دفترشون بزنم.وقت داشتم و یه کتاب واسه خوندن.بهتر بود با اتوبوس برم.همیشه دوست دارم یه فاصله ی معقولانه بین من و بغل دستیم توی مسیر باشه،توی تاکسی نشستن خیلی صمیمانه هست.چندتا چهارراه که طی شد.جوان بغل دستیم به اصرار پیرمردی رو سرجای خودش نشوند.مرد جا افتاده اصرار داشت که مشکلی با ایستادن نداره.اصلا دوست نداشتم که سر صحبت رو باز کنه و شروع کردم به ورق زدن کتاب توی دستم.اما درست حدس زده بودم.جلد کتاب رو گرفت و عنوانش رو خوند.گفت دانشجویی؟منم بادی به غبغب انداختم و گفتم آره دامپزشکی میخونم.برخلاف اکثر افراد یکی دو نسل عقب تر که دیدگاه محدود تری نسبت به دامپزشکی دارن،شروع کرد از چم و خم کار گفتن.تعجب کردم.گفت مجبور شده واسه رسیدن به بانکی که حقوقش رو میریزن سوار این اتوبوس بشه و تا اون سر شهر بره.از بلد نبودن آدرس ها شکایت کرد و من تو دلم گفتم،باز یکی دیگه که تمام بی عرضگی هاش رو بندازه گردن دیگران و حتما میخواد تا اخرین ایستگاه مغزمو بخوره.ولی ساکت شد.این دفعه من کنجکاو شدم.متوجه شده بودم که به تازگی نقل مکان کردن.پرسیدم چی شد که حالا فکر اومدن به شیراز به سرتون زد؟مگه شهر خودتون چش بود؟گفت بخاطر دختر آخرم اومدیم.چهارتا بچه دارم ولی هیچ کدوم نیستن که عصای دستم باشن.این آخری هم دانشجو شیراز شد و تصمیم گرفتیم بیایم که خودمون تنها نمونیم.گفت دوتا پسر و یه دختر دیگه اش هرسه آمریکا هستند.پسرش که تقریبا همسن منه اونجا داره نوروساینس میخونه.هرچی بیشتر میگفت من بیشتر تو صندلیم فرو میرفتم.وقتی خواستیم پیاده شیم یه زخم عمیق روی پاش رو بهم نشون داد.ضربه ی آخر بود.بهم گفت چندسال اسیر عراقی ها بوده و حتی یه مسکن ساده هم بهش نمیدادن و زخم قبل از اسارتش قانقاریا شده بوده.
سه تا بچه شو فرستاده آمریکا،بهترین رشته ها،واسه آخرین فرزندش غریبی آخر عمری رو تحمل می کنه.حاضرم نیست قبول کنه که جای یه جوون بشینه.من چی؟چیکار کردم تاحالا؟
درباره این سایت